• اوّل ژوئیه‌ی ۱۹۱۳ ، لابلای یادداشت‌های فرانتس کافکا
    ـــ
    خدا نکند آدمی روی دنده‌ی «که چه؟» بیفتد. از خواب که بیدار شدی می‌گویی: «که چه؟» آب که می‌خوری ، راه که می‌روی بر سنگفرش خیابان ، یا که حرف که می‌زنی با کسی یا کسانی دائمن می‌پرسی «که چه؟» پول که در دست می‌گیری ، قلم را که بر کاغذ می‌نوازی ، فیلم که می‌بینی ، کتاب و کاغذ و واژه که می‌خوانی ، غذا که در دهان می‌گذاری و‌ می‌جوی ، موها را که شانه می‌کنی ، حمام که می‌روی و کف بر پوستِ سر و رو که می‌کشی ، ساخت و سازِ ساختمان‌های توی کوچه و خیابان را که می‌بینی ، سفر که می‌روی ، سوارِ کشتی و هواپیما که می‌شوی ، چشم‌های گوش‌به‌زنگِ مراقبِ امتحان را که می‌بینی ، کسانِ در بانک را که می‌‌بینی که پول می‌شمرند و مراقب‌اند پولِ کسی با کسی درهم نشود اشتباه نشود ، خواننده‌ای را که می‌رقصد و می‌خواند و می‌خندد را که می‌بینی ، بالای پل ماشین‌های انبوهِ رونده به سمتِ خانه‌ها برای خوردن و افطار و هضم و دفع را که می‌بینی ، دختری در پیاده‌رویی در خیابان را که می‌بینی که با گوشی حرف میزند و صورت‌اش سرخ شده است و گریه می‌کند یا بچه‌ای در کالسکه را که می‌بینی غش غش در پارک می‌خندد با خود می‌گویی: «که چه؟» و چنبره‌ی یک جور رخوتِ چسبنده‌ی ملال‌زا که تکمله‌اش جسته در یادداشت‌های کافکاست ، همین واقعن.

    ــ
    [#فرانتس_کافکا] [#مصطفی_اسلامیه]

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ