مرگِ ناصر ملک مطیعی فقط مرگِ یک شخص که یعنی مرگِ یک آدم نیست ، مرگِ یک دوره‌ای از تاریخ معاصرِ ایران است. مرگِ دوره‌ای که ریشه‌ در دلِ تاریخِ فرهنگِ سنتیِ ایران داشت: مرگِ او شاید نمادی از مرگِ خوی عیّاری‌ست و جوانمردی. همه او را با کلاه و کت و شلوارش ، نیمچه اخم‌اش و هیبت و شکوهِ تنِ ورزیده‌اش در جوانی به یاد می‌آوریم. ترسیمِ شمایلی از مردانگی‌ای معاصر از جنسِ پهلوان‌های شاهنامه

ناصر ملک مطیعی اگرچه در شمارِ زیادی از آن فیلم‌ها که نه فارسی بود و نه فیلم و درست یا غلط آن‌ها را به همین دلیل «فیلمفارسی» می‌گفتند بازی کرد امّا او فیلم‌هایی بر خلافِ آن جریان[یعنی در موج‌نوی سینمای ایران] هم داشت ، او در قیصر بازی کرد و هم در طوقی و سه‌قاپ و چند فیلمِ عالی و ماندگارِ دیگر. زمانی که او‌ «فرمان»ِ فیلمِ «قیصر» شد ، جوانِ اوّلِ سینمای ایرانْ فردین بود. فردینِ همان فیلمفارسی‌ها که نه متر و معیار زیبایی شناسانه داشتند و نه نشانی از روشنفکریِ زمانه‌ی خود. و فیلمِ قیصر تیرِ خلاصی‌ بود بر آن جنس از سینما: یعنی پایانی برای فیلمفارسی‌ها و‌ شروعِ دورانی جدید: موج‌نوی سینمای ایران و جریانِ سینمای روشنفکرانه. قهرمانِ تیپیکِ سینمای ایران[ملک‌مطیعی] با همان شمایلِ جذاب در ده دقیقه‌ی اوّلِ فیلمِ قیصر کشته می‌شود و ضدقهرمانی دیگر از دلِ فیلم بیرون می‌آید که عمرش دراز بادْ دیگرْ حسرتِ این زمانه‌ی ما: بهروز وثوقی و دورانی جدید.
ملک مطیعی را در همان دقایقِ آغازِ فیلم قیصر بیاد می‌آورم با آن‌ هیبت و شکوهِ مردانه ، علاوه‌ی صدای ضربِ زورخانه که‌‌ یادآورِ گودِ زورخانه و مردانگی‌ها و پهلوانی‌هاش ــ‌و شاید هم تختی‌ــ بود. کار به این ندارم که فقط بعد از همین چند دقیقه‌ی این فیلم بود که سیلِ لاشخورانِ بی‌استعداد که تا قبل از آن کارگزارِ آن جنس از سینمای بی‌مایه‌ی مذکور بودند ، ظواهر و پوسته‌ی فیلم را دریدند و آن‌قدر تکرارهای کاریکاتور وار کردند از همین ظواهر فیلم که حاصل‌اش تعداد انبوهی فیلم‌های مرتجعانه شد که هیچ ارتباطی به «قیصر» نداشتند ، مگر ظواهری مثل کت و‌ شلوار ، چاقو و در آخر «ناصر ملک مطیعیِ» نازنین و کلاهش. 
شاید موهبتی‌ست دیدنِ ناصر ملک مطیعی و شکوهش در قیصر بر روی پرده‌ی نقره‌ایِ سینما که من آن را داشته‌ام و چقدر حالا پر از حسرت‌ام برای خودش ، برای ملک‌مطیعی که چه عشقی داشت و هیچ‌وقت هم کامروا نشد در این سال‌ها.


  • او اگرچه ترسیمِ یک جور خشونتِ مردانه هم بود امّا دلی نازک‌تر از گُل داشت ، هر جا و هر زمان از لابلای کلام‌اش شعری بیرون‌ می‌جهید که نشان از دلِ حساس و نازک‌اش و اُنس‌اش با ادبیاتِ کهن‌مان داشت. این زمانه دیگر کسی دل در گروی هیچ چیز کهن ندارد که هیچ ، بل به قتلِ هر چیزِ کهن هم برخاسته است. نه شاهنامه و ادبیاتِ کهن و نه آدم‌های کهن. مرگِ ملک‌مطیعی مرگِ یک نسل است ، پاک‌ شدنِ زمانه است از یک نسلِ بدشانس که جرم‌اشان فقط بدنیا آمدن در قبل از انقلاب پنجاه و هفت بود. با تمامِ نامهربانی‌ها امّا او براستی خوش‌شانسِ این زمانه هم بود: کم چیزی نیست دهه‌ها محبوبِ تمامِ نسل‌ها بودن و منفورِ قدرتِ وقت بودن، تا آنجا که از حضورِ مردی هشتاد و اندی ساله در صدا و سیمایشان هم هراس داشتند. یادِ مرگِ بزرگ گرامی با قلبی اندوهگین و پر حسرت برایش.
    سینا خزیمه
    ــ
    سطری که در عکس نوشته‌ام ، سطرِ آغازینِ شعرِ زنبور است از هوشنگ آزادی‌ور: عزیزِ تازه از دست رفته که حالا اندوهِ مرگِ ملک مطیعی را ریسه می‌کنم بر اندوهِ او
    #ناصر_ملک_مطیعی
    #هوشنگ_آزادی_ور

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ